نوشته شده توسط : مرد تنها

 

فكر كرد گدام

اينبار پس از كلي تنهايي و انتظار و كلي پياده روي كه باعث شده

بود كفشام پاره و لباسم كثيف بشه

هم دم تنهايي و خستگي هامو ديدم ديدم داره  منو نگاه ميكنه

فكر كردم منو شناخته رفتم پيشش دستمو دراز كردم كه دستشو بگيرم

با خنده دستشو آورد جلو ولي گفت شرمنده آقا پولي ندارم لطفا مزاحم

نشيد .

فكر كرد گدام ولي نميدونه

من گداي عشقمو عشق با من چنين كرد

درد آن طور نبود با ما. كه يارم چنين كرد

 



:: بازدید از این مطلب : 490
|
امتیاز مطلب : 99
|
تعداد امتیازدهندگان : 29
|
مجموع امتیاز : 29
تاریخ انتشار : 18 اسفند 1398 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد